هزار و اندی سال است که مظلومان سیلی خورده عالم زیر لب زمزمه یا زهرا ( س ) دارند و هزار و صدو اندی سال است آقایی در انتظار است تا تقاص سیلی بنا حق و تمام سیلی هایی که ظالمین در این سالها بر گونه مظلومین زده اند بگیرد .
و هر بار که بنا حق سیلی خوردم یادم آمد از درب سوخته و دستان بسته آقا و کفایت کردم بذکر اللهم عجل لولیک الفرج
فاطمیه آمد و آن همدم و مونس کجاست ؟
شمع می پرسد ز پروانه گل نرگس کجاست ؟
در عزای مادرت یابن الحسن یک دم بیا
تا نپرسند این جماعت بانی مجلس کجاست ؟
طبقه بندی: اجتماعی، ادبی، عکس،
برچسب ها: فاطمه،
![]() ![]() (wma، 2.3 MB) |
اما بعد دیدم كه در سایت ویكیپدیا اطلاعات بسیار مفصلی درباره او آمده (واقعا دست تنظیمكنندگان این بخش درد نكند) و وب سایت اختصاصی خود شاملو هم پر و پیمان است. بنابراین فكر كردم اگر هدف "رقابت" باشد نیاز به صرف وقت و انرژی فراوان است و تازه معلوم نیست آخرش هم بضاعت "جیرهای" ما حاصلی قابل قیاس با زحمات كشیده شده قبلی داشته باشد.
پس از خیر "شاملو نامه" گذشتم. اما همیشه مترصد بودم تا به بهانهای این فایل صوتی از سخنان شاملو را جایی برایتان بیاورم تا شما هم آن را بشنوید.
من سالها پیش، در یك بعدازظهر آفتابی، ملاقاتی "غیرادبی" با احمد شاملو داشتهام. سالها بعد از آن، شرح این ملاقات را برای جمعی از دوستان كه در اطراف و اكناف جهان پخش و پلا هستند نوشتم. خودم این روایت را خیلی دوست دارم. بنابراین فكر كردم شاید بد نباشد آن نوشته را دوباره اینجا بیاورم (خدا خالق Copy و Paste را قرین رحمت كند!) تا بهانهای باشد برای شنیدن سخنان شاملو. تصور میكنم هر دو اثر تا اندازهای كه از مرتكبین "بداخمشان" میتوان انتظار داشت مفرح و كمیك هستند!!!
اصل نوشته من، آنطور كه در صندوقچه نوشتهجات آمده، تاریخ 21 اردیبهشت 1381 را بر خود دارد. اینكه اما ملاقات با شاملو كی اتفاق افتاده، اصلا تاریخ دقیقاش به خاطرم نیست. تنها میدانم كه بین سالهای 1371 تا 1375 بوده است! درباره شناسنامه فایل صوتی سخنان شاملو هیچ اطلاعاتی ندارم. اینكه مربوط به چه سالی بوده؟ این سخنان كجا ایراد شده؟ و ... همین است كه هست!
جمعه پیش، اربعین حسینی، نمایشگاه كتاب تا ظهر تعطیل بود. یكجورهایی از صبح تصمیم گرفته بودیم كه سری به نمایشگاه بزنیم. برای همین هم ساعت 1 بعدازظهر بنده و والده و نیوشا با هم راه افتادیم به سمت محل. قرار بود والده برود به دنبال كتابهای خودش و من و نیوشا هم چرخ بزنیم و در یك ساعتی دوباره همدیگر را ببینیم. والده از فكر اینكه توی نمایشگاه در هر لحظه با استفاده از موبایل میتوانیم همدیگر را پیدا كنیم كلی ذوق كرده بود.
بعد از مراسم پارك اتومبیل كه مدتی به طول انجامید پیاده شدیم و راه افتادیم به سمت غرفهها. محوطه غلغله بود و ما متعجب از این ازدحام. در اولین نظر، آنچه كه به نظر میآمد تیراژ و فروش بالای بستنی بود در "نمایشگاه كتاب". سانت به سانت دكههایی مشغول فروش بستنی بودند و دم هركدام هم دو پشته آدم. ما هم جای شما خالی در همان بدو ورود یكی یكدانه خریدیم تا از بقیه عقب نیافتیم. بستنی قیفی پاك. عین همون قدیمها كه اما انگار تازگیها اسمش را گذاشتهاند "دو سر بسته"! واسه خاطر بستهبندی جدیدش.
بعد از بستنی طبق قرار جدا شدیم. والده رفت دنبال خریدهاش و ما دو تا هم پی ولگردیمان.
از سالن "میم" رفتیم تو. نیوشا سكان را سپرد دست من و گفت هرجا تو خواستی بایستیم. به این ترتیب اولین غرفهای كه لنگر انداختیم "موسسه روایت فتح" بود! غرفه ساده و جمع و جور و شیكی داشتند. در و دیوار غرفه را همخوان با طرح روی جلد كتابهاشون درست كرده بودند كه بسیار ساده و "تكرنگ" بود. جالبه كه این مجموعه، برعكس دیگر مجموعههای "مشابه" چقدر باسلیقه و آوانگارد (در حد و حدود خودشون) هستند.
شروع كردهاند به تكثیر و توزیع مستندهای روایت فتح بر روی نوار ویدئو. و تا به حال هم حدودا 7-8 تا نوار بیرون دادهاند. كل مجموعه انگار قرار است 30 نوار بشود و در محل هم فقط 4 نوار را موجود داشتند. من تصمیم گرفتم كه یكی برای امتحان بخرم. نیوشا هم گفت كه او هم یكی میخره و بعد میتونیم با هم عوض كنیم. من مال خودم را زود انتخاب كردم. اما او در بین انتخاب از میان دو نوار مردد بود و شروع كردیم جر و بحث كردن سر اینكه "روی جلد" كدام نوار خوشگلتر است. باید بودید و میدیدید كه مسئول غرفه چطور عین جنزدهها بِر و بِر نگاهمان میكرد و احتمالا توی دلش به ما دو تا كه داشتیم سر "خوشتیپی" میراث سیدمرتضی با همدیگر چانه میزدیم لعنت میفرستاد (البته ما هم كمی مرض داشتیم كه میخواستیم كاریكاتور باقیمانده از آرمانها و رویاهای سیدمرتضی را یكجوری تحویل خود این "مسئول غرفهی" دوران اصلاحات بدهیم) خلاصه با سلام و صلوات بالاخره نیوشا هم نواری انتخاب كرد و پولش را حساب كردیم و راه افتادیم به سمت غرفه بعدی.
بعد از غرفه روایت فتح با یك پیچ نود درجه سالن و غرفههایش ادامه پیدا میكرد. پیچ را كه رد كردیم درست روبروی غرفه انتشارات ماهریز سر درآوردیم. دوستای نیوشا! فیالواقع هم یك آقای عریض و طویلی به همراه دو نفر دیگر توی غرفه ایستاده بود كه تا نیوشا را دید از دور دستی تكان داد و ما اگر نمیخواستیم هم دیگر نمیشد كه سراغ آن غرفه نرویم. غرفه كوچكی بود كه ورودیاش را هم یك جورهایی بسته بودند و بنابراین نمیشد داخلش رفت و مجبور بودی از همان بیرون با مسئولین غرفه گفتمان كنی. نیوشا شروع كرد به چاق سلامتی و من هم كه آشنایی خاصی آنجا نداشتم همینجور بیهدف میپلكیدم تا گفتمان تمام شود و بتوانیم راهمان را ادامه بدیم.
همینطور كه ایستاده بودم و در و دیوار را تماشا میكردم، اتفاقی صدای مكالمه دختر و پسر جوانی را شنیدم. دختره به پسره میگفت: "اِ، ده فرمان. فیلمش رو دیدی. خیلی جالبه!" نمیدانم پسره چی جواب داد. صدا مثل موج رادیو بیبیسی توی همهمه نمایشگاه هی میرفت و میاومد. اما نگاه كه كردم دیدم به قیافهشان نمیخورد كه هیچیك از فیلمهای "ده فرمان" كیشلوفسكی را دیده باشند و یا اگر دیده باشند فیلمها "جالب" به نظرشان آمده باشد. احتمالا با "ده فرمان" چارلتون هستون اشتباه گرفته بودند. بیشتر تیپشان به آدمهایی میخورد كه برای وقتگذرانی اومدهاند نمایشگاه و حالا دنبال یك چیزی میگردند كه بخرند تا دست خالی خانه برنگردند!
حوصلهام سر رفت. زدم به پشت نیوشا كه هنوز جلوی غرفه ماهریز ایستاده بود كه: "نمیریم؟" گفت: "داره برام یكی از كتابهاشو امضا میكنه!" راست میگفت. آقا گندههه یكی از كتابهای مینیاتوری ماهریز را برداشته بود و داشت توش یك چیزهایی مینوشت. نیوشا هم منتظر ایستاده بود تا مراسم تمام شود. ناجنس توی همین هیری ویری بود كه برگشت بهم گفت: "هر وقت یكی داره یك كتاب برام امضا میكنه یاد شاملو میافتم!" و زد زیر خنده. منهم كه حرصم گرفته بود گفتم: "زهرمار!" و از لابلای جمعیت اومدم بیرون تا بالاخره مراسم امضا هم تموم شه و آقا نیوشا رضایت بده كه به راهمون ادامه بدیم.
همینطوری سرسری نگاهی به دور و بر انداختم و دیدم كه از "ده فرمان"یها هم خبری نیست. احتمالا از روی جلد كتابها حدس زده بودند كه یك جای كار اشكال داره و رفته بودند تا شانسشون رو توی یك غرفه دیگه آزمایش كنند.
همه ماجرا از آن روزی شروع شد كه مسعود خیام برام نامهای فرستاد كه احمد شاملو میخواد از یكجایی Email بگیره و پرسیده بود كه آیا ندارایانه حاضر هست تا یك Account افتخاری به شاملو بدهد. من موضوع را با مدیرعامل مطرح كردم و او هم مطابق معمول موافقت كرد. قرار شد كه من و نیوشا به اتفاق آقای خیام برویم منزل "استاد" تا بند و بساط لازم برای كار را برایش راه بیاندازیم.
یك روز آفتابی بود، بعد از ناهار. مسعود خیام آمد و سوار شدیم كه راه بیافتیم. اما تا نشستیم گفت باید برویم فلان جا تا فلانی هم با ما بیاید. فلانی یكی از كاربران ندارایانه بود كه انگار او هم ارادت خاصی و بر همین اساس برو و بیایی با استاد داشت و نمیدانم به چه مناسبت برای راه انداختن بند و بساطی كه ندارایانه تدارك دیده بود قرار بود او هم بیاید و حاضر و ناظر باشد. به هرحال ما كه آن زمان هنوز مدیركل نشده بودیم و از ول گشتن و وقت تلف كردن باكمان نبود، راه افتادیم به سمت دفتر فلانی. مدتی منتظر شدیم تا او هم كفش و كلاه كرد و راه افتاد. خوشبختانه فلانی خودش ماشین داشت و بنابراین من و نیوشا به همراه مسعود خیام سی خودمان راه افتادیم و فلانی هم سی خودش.
خانه استاد در شهركی بود نزدیكای كرج. بنابراین راه به نسبت طولانی بود. مطابق معمول كه وقتی من و نیوشا توی ماشین به هم میافتادیم اغلب شرارتهای ملایمی (!!) ازمان ساطع میشود، حال و هوای آنروز هم كم و بیش توی همین مایهها از آب در آمد و چیزی نگذشت كه به قول والده "هرهر و كركر"مان به هوا رفت. مسعود خیام هم كه انداخته بودیمش روی صندلی عقب خوش خوشانش شده بود و سرمان را گرداندیم دیدیم چانهاش گرم شد به حكایت شیطنتهای دوران جوانیاش و "شما كه جوانی نكردهاید!" و از این قسم ماجراها.
به مقصد كه رسیدیم درب منزل را آیدا به رویمان باز كرد. همان آیدای افسانهای. با دامن سیاه و موهای قهوهای روشن (یا طلایی تیره!) یك زن خانهدار تیپیك كه میشد حدس زد قبل از اینكه ما در بزنیم داشته آخرین تكههای ظرفهای ناهار را میشسته. تا بنشینیم سر و كله "استاد" هم پیدا میشود. بر روی صندلی چرخدار، شمد مانندی روی زانویش انداخته. احتمالا برای آنكه منظره پای قطع شده را پنهان كند. موهایش یكدست سفید است. تیشرت یا عرقگیری كه به تن دارد هم همینطور. سفید و تمیز. حالت لب و دهنش آدم را مشكوك میكند كه نكند دندانهای مصنوعیاش را نگذاشته. تا آخر هم معلوم نمیشود. خیلی نگاهش نمیكنم. یكجور ترسناكی است كه آدم رویش نمیشود بهش زل بزند. احتمالا جزو آخرین نمونههای نسل "مرده و اخمش".
من و نیوشا سراغ كامپیوتر رو میگیریم و شروع میكنیم به نصب برنامهها و وصل سیمها. مسعود خیام و فلانی هم شروع میكنند به بحث ادبی و گفتمان فرهنگی با استاد.
كار نصب و راهاندازی مطابق معمول همیشه با گره مواجه میشود و چیزی نمیگذرد كه نیوشا زیر میزه و من از بالا فرمان میدهم بلكه بتوانیم این PCAnyWhere چموش را راه بیاندازیم و اولین پیام الكترونیك استاد را به جهانیان صادر كنیم. فلانی كه اتفاقا كارش ربط و بستی هم با كامپیوتر دارد یك خط در میان یك اظهارنظری هم طرف ما میكند و من و نیوشا هم كه دوباره كمكم برگشتهایم توی همان مود "هرهر و كركرِ" توی ماشین محلش نمیگذاریم.
بالاخره دستگاه راه میافتد. وصل هم میشویم و نامهای آزمایشی میفرستیم و دریافت میكنیم و مجموعه را تحویل خلقالله میدهیم. قرار میشود جزئیات كار را آقای خیام و فلانی بعدا به زوج افسانهای آموزش دهند.
میماند پر كردن فرم اشتراك ندارایانه كه از امور مشتركین گرفتهایم تا تكمیلش كنیم و برگردانیم. فرم را در میآورم و با كمك آیدا شروع میكنیم به پر كردن مشخصات. به "تحصیلات" كه میرسیم آیدا چند لحظهای دستپاچه میشود و نیمی با خود نیمی با استاد، مشكوك میگوید: "تحصیلات؟ خب، چی بنویسیم. باید بنویسیم ششم نظام قدیم دیگه؟!" و آنجاست كه میفهمم استاد افسانهای تحصیلات كلاسیك را به نیمه هم نرسانده.
دیگر كمكم موقع رفتن است. داریم بند و بساطمان را جمع میكنیم كه مسعود خیام گیر میدهد كه: "بچهها میخواهید یك كتاب شعر از استاد هدیه بگیرید؟" نیوشا احتمالا مخالفتی نمیكند چون با طی مراحلی كتابی دست به دست میشود و میرسد دست استاد تا پشت جلدش را امضا كند. اسمش را میپرسد و مطابق معمول مدتی صرف هجی نام و نام خانوادگی صحیح میشود و خلاصه بالاخره مراسم به پایان میرسد.
اما من از همان اول پامو میكنم توی یك كفش كه: "با شعر میانهای ندارم و راضی به زحمت نیستم!" جالب اینكه مسعود خیام هم پاشو میكنه توی یك كفش دیگه كه الا و بلا من یك كتاب امضا شده را به عنوان هدیه قبول كنم و ... چند و چونش را دیگر اصلا یادم نیست اما من زیر بارش نمیروم كه نمیروم. آخرین شاهكار ماجرا (كه آن را هم اصلا یادم نیست ولی نیوشا همیشه اصرار دارد كه این قسمت هم جزو ماجرا بوده) این بوده كه گفتهام: "قربان دست شما، دو تایی از همین كتاب نیوشا اشتراكی استفاده میكنیم!"
خلاصه بالاخره با هر بدبختی كه هست خداحافظی میكنیم و راه میافتیم به سمت تهران. مسعود خیام میماند تا به همراه فلانی به مباحث فرهنگی برسند، بنابراین در راه برگشتن خودمان دو تا هستیم و خدا میداند تا برسیم تهران چقدر نیوشا من رو مسخره كرد و بهم سركوفت زد كه حالا اون برای نوه نتیجههاش یك اثر ارزشمند ادبی را به ارث میگذاره اما من كوفت هم ندارم كه برای آیندگان خودم به یادگار بگذارم و ...
هر بار به ماجرای آن روز فكر میكنم اصلا نمیفهمم كه چطور شد كه اینطوری شد و خودم پیش خودم از خجالت آب میشوم كه عجب آبروریزیای كردهام!
اصل ماجرا البته این بوده كه من واقعا "اهل شعر نیستم" و راستی راستی منظورم از این ابرام چموشانه (عین خر) این بود كه "بیخودی كتابتان را برای من كه هیچی ازش سرم نمیشود حرام نكنید!" اما خب این نیت خیرخواهانه اقتصادی منجر به یك افتضاح ادبی شد كه احتمالا تا دنیا دنیا است از صفحات تاریخ محو نخواهد شد.
بدتر از همه آنكه دیگر حالا تا همان "دنیا دنیاست" نیوشا یك جلد كتاب شعر امضا شده شاملو دارد كه گهگاه یادش میافتد و اعصاب من رو باهاش خطخطی میكند. و عند الله مع الصابرین.
احمد شاملو احتمالا یكی از یكدندهترین و چموشترین موجودات زمان خود بوده! روایتاش از اشعار حافظ را حافظشناسان چندان خوش ندارند و جدی نمیگیرند. نظریاتش درباره فردوسی سالها جنجال آفرید و بحث و سخن. در همین فایل صوتی پیوست، میشنوید كه چطور در دیار غربت و در خانه صاحبخانه، بدون تعارف توی سر حاضرین میزند كه "این چه جور فارسی صحبت كردن است!"
حتی وقتی بعد از مرگش، "دن آرام" به عنوان آخرین ترجمهاش چاپ میشود دوباره سبك خاصاش در ترجمه این اثر كلاسیك داد بسیاری را در میآورد. اما دیگر نیست كه دست منتقدین بهش برسد و نظراتشان به گوشش!
احمد شاملو اعجوبه قلم به دست عصر ما بود. هنوز هم از شعر چیز زیادی سرم نمیشود! پس درباره شاملوی شاعر حرف زیادی برای گفتن ندارم. اما هر وقت چشمام به 11 جلد چاپ شده كتاب كوچه در قفسه كتابخانه میافتد، یا كتابهای هفته یا جمعه را ورق میزنم، یا فهرست ترجمههایش را مرور میكنم یا به اینهمه دكلمه (از خیام و مولوی و ابوسعید تا لوركا و پریای خودش) كه از خود باقی گذاشته فكر میكنم، بیاختیار میگویم "مگر در یك عمر چقدر میتوان كلمه آفرید!"
"نوشتههایی به بهانه كتاب" معمولا در آخر هفتهها نوشته میشوند و از طریق پست الكترونیك برای كلیه مشتركین خبرنامه جیرهكتاب ارسال میشوند. اگر مایل به دریافت مستمر این نوشتهها هستید میتوانید مشترك خبرنامه جیرهكتاب بشوید. |
طبقه بندی: ادبی،
برچسب ها: شاملو،
سلام
آدرس وبلاگم رو داده بودم دوستی اونو بازدید کنه و ایشون هم لطف کرد و در جواب یک شعر برام فرستاد و من هم اونو اینجا میذارم تا به زحمت این دوست ارج نهم .
آ ن عشقی که تو آن را عبادت می کنی سعی دارد تا در هرلحظه تورا به دست آورد. اشتیاق تو، توهما ت عمیق تو درباره دوست داشتن تنها سایه هائی از شیرینی احسا سا تی هستند که روح را وادار می سازد تا بخواهد که ترا دوست بدارد. ( دکتر دیپاک چوپرا)
The love you pray for, is trying to reach you at every oment
Your longing, your deep fantasies about being loved , are mere shadows of the melting sweetness
that makes sprit want to love you
طبقه بندی: ادبی،
آرام و پاورچین از پلهها به جانب آسمان بیا،
ما دوباره به خوابِ دور هفت دریا وُ
هفت رود و هفت خاطره برمیگردیم.
آنجا تمامِ پریانِ پردهپوش
در خوابِ نیلبکهای پُر خاطره ترانه میخوانند،
آنجا خواب هم هست، اما بلند
دیوار هم هست، اما کوتاه
فاصله هم هست، اما نزدیک، نزدیک ...
نزدیکتر بیا
میخواهم ببوسمت
طبقه بندی: ادبی،
برچسب ها: بوسه،
